یکتایکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

یکتای من

23هفتگی...........

سلام دختر نازم..........   امروز رفتم دکتر و صدای قلب نازتو گوش کردم ...........ان شالله ۱۲۰سال قلبت بزنه عشقم هنوزم نتونستیم اسم قشنگ شما رو قطعی کنیم همش دودلیم مامانی ............خودت هر اسمی و که دوست داری به قلب مامان بنداز تا برات بزارم خانمی من............... راستی عزیزم تقریبا با مامانی اکثر وسایلاتو خریدیم گلم.......... امتحانای مامانی داره شروع میشه و هیچی ام بلد نیست تو با قلب نازت برای مامانت دعا کن فرشته من مواظب گلم باش به خدا میسپارمت زیبای من                             ...
19 دی 1392

خرید...........

سلام عشق مامان............. امیدوارم  به لطف خدا خوب باشی نازنینم   دیروز من و باباو مامانی و باباجون رفتیم خیابون بهار و ست کالسکه خوشگلی رو که برای شما سفارش داده بودیم تحویل گرفتیم و بعد اوردیم برات تو اتاقت گذاشتیم تا به وقتش برات بچینیم............... امروزم مامانی داره میاد دنبالم تا بریم یه سری خورده ریزای دیگه شما رو بخریم از وقتی هم مامانی زنگ زده شما حسابی داری تو شمک مامان شیطونی میکنی قربونت برم مواظب خودت باش عسل مامان                                &nb...
19 دی 1392

21 هفتگی دختر خوشگلم.............

سلام خوشگل مامان........   از حرکتای نازت معلومه که حالت خوبه خوبه ..........خدارو شکر..............امروز تصمیم گرفتم برای شما یه وبلاگ درست کنم و تمام خاطراتتو برات بنویسم تا وقتی که بزرگ شدی با خوندنشون لذت ببری............... من توی ۱۹ هفتگی متوجه شدم که فرشته ی کوچیک من و بابا یه دختر ناز و خوشگله.................... دختر مامان شما توی ۱۹ هفتگی توی سونو نشون داد که ۲۸۰ گرمی و قدتونم ۱۳۶میلیمتره ............... امروز مامانت رفت خونه زنداییش تا برای شما یه چادر و مقنعه زیبا زندایی بدوزه و واقعا هم زیبا شد . در ضمن دیروز با بابایی رفتیم حسن اباد و برای دختر خوشگلم کاموا خریدم تا یه ست زیبا زن دایی برات ببافه.......... خ...
19 دی 1392

27 هفتگی شما...........

سلام دخترم ............از تکونات معلومه که حالت خوبه..........ولی حال مامان اصلا خوب نیست....... .   سه شنبه  هفته پیش با بابا تصمیم گرفتیم برای سه روز بریم شمال که هم بریم ویلای جدید بابا جون هم یه اب و هوایی عوض کنیم . خلاصه سه روز اونجا بودیم و رفتیم انزلی و کلی برات خرید کردیم و حسابی خوش گذشت تا اینکه جمعه بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بعد از ظهر با مامانی اینا راه بیوفتیم سمت تهران که ساعت ۳ خبر دادن حال با با بزرگم بد شده تا بابا جون رفت که به بیمارستان برسه بابا بزرگم فوت کرد و ساعت ۳.۵ خبر داد که تموم کرده منم از اون روز حسابی تو یه شک هستم ............ بابا بزرگ بزرگ خاندان ما بود و جاش خیلی خالی...... ما جمعه و دیروز...
19 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یکتای من می باشد